محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره
پانیسا خانمپانیسا خانم، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

محمدپارسا و پانیسا خانم

ماشاالله

محمدپارسا: 2کیلو و 650 گرم و پانیسا خانم: 2 کیلو و 550 گرم و خدا را شکر همه چیز طبیعی و در هفته 39 بارداری به دنیا آمدید. واکسن های بیمارستان را هم مامان و خاله مریم بردنتون بخش اطفال و کارهاش را انجام دادند. در همان روزهای اول کمی جلو می رفتید و به حرفهای و صداهای اطراف گوش می دادید. صدای سشوار آرام تون می کرد. و خیلی زود صدای من و بابا و مادرجون که پیشمون بود را از صدای دیگران تشخیص می دادید. قبل از اینکه 48 ساعت از تولدتون بگذره،غلط زدید. خیلی زود شکمتون کار کرد. خوب سینه مامان را گرفتید ولی بعد از هفت روز محمدپارسا دیگه سینه نگرفت و بخاطر اینکه وزنش کم نشه دکتر شیر خشک تجویز کرد. عزیزجون براتون گهواره(ننی) دوخته و باباجون چوبش...
8 آبان 1395

ولیمه و ختنه سران

من دوست داشتم همان روز هفتم برای شما دو تا فرشته مهمانی بگیریم ولی بابا گفت واجب نیست می گذاریم هم محمدپارسا بهتر بشه و هم من که حالم خوب نبود. مهمانی جالبی شد و دخترخاله حمیده ژله های بسیار زیبایی درست کرد و دایی و باباجون زحمت کشیدند آوردند. البته قرار بود خاله مریم غذای مهمانی را درست کند ولی بابایی گفت چون خودشون تشریف نمی آورند درست نیست. ما واقعا دست تنها بودیم. عزیزجون برای غذا کمک دادند و پدر هم از بیرون کباب گرفت. اون شب باباجون و آقاجون برای ختنه سران آقا محمد پارسا هدیه آوردند. پدربزرگ و مادربزرگ مامان خیلی دوستتون دارند. وقتی برای دیدن شما زحمت می کشند و تشریف می آورند این علاقه کاملا مشخصه. حتما باید بغلتون کنند و بوسه بار...
8 آبان 1395

روزهای اول

روزهای اول کمی زردی داشتید. اول محمدپارسا زردیش بالا بود که در خانه با لامپ های مخصوص پایین آمد و دل مامان هروقت بهتون نگاه می کرد ریش می شد ولی روزهای بعدی زردی پانیسا خانم بیشتر شد تا روز هفتم که خانم دکتر گفت این ناسازگاری شیر مادره. برای همین 48 ساعت شیر مادر را گرم کردیم و بهت دادیم که خدا را شکر بهتر شدی. ولی خدا می داند که در همین چند روز چه به سر من و مادرجون آمد. من که فقط گریه می کردم و این مادرجون بود که مامان را با حرفهاش دلداری می داد و آرام می کرد. بعضی از فامیل هم که اصلا رعایت نمی کردند هیچ تازه با حرف ها و دستورها و رفتارشون به درد مامان اضافه هم می کردند. روز هفتم پدر براتون گوسفند عقیقه کرد و محمدپارسا را ختنه کردیم(...
8 آبان 1395

و اما روز موعد

قرار بود یازدهم مردادماه پا به دنیا بگذارید که کیسه ی آبی که شما را در شکم مامان حفظ می کرد، یک روز زودتر باز شد و پدر که تازه رفته بود سرکار برگشت و دایی و مادرجون هم فورا آمدند. مادرجون زنگ زد به عزیز و خبر داد که ما داریم به بیمارستان سپاهان میریم. مامان خیلی از کارهاش را گذاشته بود برای روز دهم ولی خانم دکتر گفتند که فورا بریم بیمارستان. خدا را شکر که مامان خیلی در مورد باز شدن کیسه آب خوانده و شنیده بود وگرنه شاید خیلی هول می کردم. من زودتر به اتاق عمل منتقل شدم ولی خون را خیلی بد ازم گرفتند که تا چند روز دست مامان سیاه شده بود. بیهوشی اسپاینال و به دنیا آمدن پانسا خانم(10:10) و دو دقیقه بعد هم آقا محمد پارسا(10:12) که هر دوتون را خانم...
8 آبان 1395

قدردانی

در مدت بارداری مامان خیلی ها زحمت کشیدند. مخصوصا این دو ماه آخر که به دستور خانم دکتر نیاز به مراقبت بیشتری داشتم. عزیزجون 4 روز، خاله شروین 3 روز(26 مرداد هم عروسی خاله شروین هست ولی با این حال از بس شما را دوست داره آمد پیش مامان)، دایی امیرحسین 4 روز و بقیه روزها به غیر از روزهای تعطیل که بابایی خانه بود، مادرجون زحمت کشیدند. هم خودشون می آمدند و هم خوراکی های خوشمزه زحمت می کشیدند. البته یک تشکر ویژه باید از باباجون بکنیم که این فرصت را به مادرجون دادند که بتوانند روزهای زیادی را در کنار مامان باشند. اینجاست که مامان فکر میکنه اگر یک خواهر داشتم، شاید به بقیه زحمت نمی دادم، آخه مادرجون واقعا دست تنهاست و حسابی خسته میشه. در این مدت خا...
8 آبان 1395

آخرین سونوگرافی و انتخاب بیمارستان

آخرین سونوگرافی و نوبت دکتر مامان بود و قرار بود تاریخ زایمان مشخص شود. نتیجه سونوگرافی خدا را شکر خیلی خوب بود و دکتر راضی بود و تاریخ زایمان هم در روز دوشنبه 11/5/95 شد، به شرط اینکه مامان در این فاصله حالش بد نشه(اول نظر خانم دکتر نهم بود ولی چون شهادت امام صادق(ع) بود به یازدهم موکول شد). نکته مهم دیگه این بود که وضعیت شما دو تا فرشته بریچ و ترنسورس بود و این یعنی احتمال زایمان طبیعی به صفر می رسد. این بار هم این مادرجون بود که با مامان همراه شد و واقعا هم خسته شد و وقتی از خانم دکتر پرسید که اگر مامان مشکل حادی نداشته باشد میشه شما دوتا فرشته بیشتر در شکم مامان بمانید، خانم دکتر گفت نه بیشتر از این خطرناکه. ممنون مادر مهربونم... تحقی...
8 آبان 1395

تولد دایی جون

امروز صبح مادرجون زنگ زد که من نهار درست میکنم و می آییم خونه تون. خبر بهتر اینکه تولد دایی امیرحسین هم بود و برای اینکه من سوار ماشین نشم که اذیت بشم، تصمیم گرفته بودند همگی با پسرخاله حمید بیایند خانه ما. بعد از خوردن سبزی پلو با ماهیچه که غذای مورد علاقه مامان بود، با کیک و کادویی که برای دایی آورده بودند یک تولد کوچک ولی زیبا گرفتیم. با اینکه من فقط نشسته یا خوابیده بودم ولی خیلی به من و قطعا شما دوتا فرشته خوش گذشت.شب هم عزیزجون اینها آمدند خونمون ولی ساعت حدود 10 بود که آمدند و بعد از صرف شام، من و زنعمو مریم کمی با هم در مورد بیمارستان صحبت کردیم و بعد از صرف میوه رفتند. راستی آقاجون و عزیزجون و عمو جواد و عمومهدی و خانواده خانمش روز ...
8 آبان 1395
1